ما انسان‌ها همواره در معرض چیزی قرار داریم که می‌توان اسمش را «کوشش اقناعی» گذاشت. «کوشش اقناعی» کوششی‌ست که دیگران می‌کنند تا ما را قانع کنند که باوری را بپذیریم یا عملی را انجام دهیم. ما هر روز با انواع کوشش اقناعی مواجه می‌شویم. تولیدکننده‌ای که کالایش را تبلیغ می‌کند، در واقع یک کوشش اقناعی انجام می‌دهد: می‌خواهد ما را قانع کند که کالایش را بخریم (یک عمل). کاندیدای نمایندگی مجلس در سخنرانی‌هایش کوشش اقناعی انجام می‌دهد: می‌خواهد ما را اقناع کند که به او رأی بدهیم. بسیاری از محققان، نویسندگان، فیلسوفان، و افرادی از این سنخ هم در واقع کوشش اقناعی انجام می‌دهند: می‌خواهند ما را اقناع کنند که فلان رأی یا باور صحیح است. شاید در نگاه نخست به نظر برسد که فیلم‌ها و سریال‌ها صرفاً کارکرد سرگرمی دارند؛ اما فیلم‌ها و سریال‌ها هم بسیاری اوقات کوشش اقناعی‌اند؛ یعنی می‌خواهند باوری را در ما پدید آورند یا ما را به عملی وادار کنند.

شاید هیچ چیز طبیعی‌تر از این نباشد که دیگران ما را هدف کوشش‌های اقناعی خودشان قرار دهند. آنها، به طور طبیعی، انگیزه‌هایی دارند و به دنبال تحقق منافع و خواسته‌های خودشان هستند. بعضی وقت‌ها خواسته‌ها و منافع و انگیزه‌های آنها با ما هم‌راستاست اما می‌توان گفت که در بیشتر مواقع چنین نیست. بر همین اساس، یکی از توانایی‌هایی که شاید هر انسانی بدان نیاز داشته باشد این است که کوشش‌های اقناعی را بشناسد و انواع آن را از هم تمیز دهد تا بتواند به آنها واکنش مناسب نشان دهد: برخی را بپذیرد، برخی را رد کند، و برخی را معلق بگذارد (نه بپذیرد و نه رد کند).

دو نوع اصلی کوشش اقناعی

کوشش‌های اقناعی به دو دسته‌ی اصلی تقسیم می‌شوند: خطابه و استدلال. اصلی‌ترین تفاوت خطابه و استدلال در این است که به سراغ ساحت احساسات ما می‌رود و سعی می‌کند با قدرت برانگیزاننگی کلمات ما را قانع کند. اما استدلال به سراغ قوه‌ی خرد و سنجشگری ما می‌رود و سعی می‌کند با آوردن دلیل و شاهد ما را اقناع کند. گرچه، باید به این نکته توجه داشت که تقریباً هیچ کوشش اقناعی‌ای خالص نیست؛ کمتر کوشش اقناعی‌ای را می‌توان یافت که صرفاً استدلالی یا صرفاً خطابه‌ای باشد. کاری که ما باید انجام دهیم این است که، تا حد امکان، جنبه‌های استدلالیِ کوشش اقناعی را از جنبه‌های خطابه‌ای تفکیک کنیم و بکوشیم تأثیر جنبه‌های خطابه‌ای بر خودمان را به حداقل برسانیم.

مغالطه

درست است که ما اساساً باید بکوشیم تا تحت تأثیر خطابه قرار نگیریم و باورها (واعمالمان) را بر اساس استدلال شکل دهیم، اما آیا باید با هر استدلالی قانع شویم؟ این استدلال را در نظر بگیرید: دموکراسی یعنی اینکه رأی اکثریت را مبنای عمل قرار دهیم و این در حالی‌ست که ممکن است اکثریت مردم نظر نادرستی داشته باشند؛ بنابراین، دموکراسی نظام سیاسی معقولی نیست. به نظر می‌رسد که، در این استدلال، معنای کلمه‌ی دموکراسی ثابت نمانده است؛ دموکراسی در بخش اول تقریباً به معنای «سازوکاری برای تعیین مبنای عمل در یک جامعه» است و در بخش دوم به معنای «روشی برای کشف حقیقت». همین امر این استدلال را به استدلالی نادرست تبدیل می‌کند که اصطلاحاً به آن مغالطه می‌گویند. به این ترتیب، به تعریفی از مغالطه می‌رسیم: مغالطه یعنی استدلال نادرست؛ یا استدلالی که خطایی در آن رخ داده. البته بعضی وقت‌ها، به جای آنکه به استدلالِ حاویِ خطا مغالطه بگویند، به «خطا»یی که در استدلال رخ داده مغالطه می‌گویند، و استدلالی که حاویِ آن خطاست را «استدلال مغالطه‌آمیز» می‌نامند.

مفهوم‌های همسایه

در سنجشگرانه‌اندیشی نیز، همانند دانش‌های دیگر، برخی مفهوم‌ها بسیار به هم نزدیک‌اند و گاه با هم خلط می‌شوند. دو تا از مفهوم‌های اصلی ما در این نوشتار «استدلال» و «مغالطه» بودند، اما دو مفهوم دیگر نیز در سنجشگرانه‌اندیشی (و منطق) وجود دارند که با استدلال و خطابه قرابت زیادی دارند و بهتر است آنها را بشناسیم و تفاوت‌هایشان را با دو مفهوم مورد بحث در این نوشتار مد نظر قرار دهیم: برهان و سفسطه.

برهان همان استدلال است، با این تفاوت که برهان «نتیجه» یا (یا مدعا)ی خودش را با قطعیت و یقین اثبات می‌کند. این مثال را در نظر بگیرید: سقراط انسان است و هر انسانی فانی‌ست، پس سقراط فانی‌ست. این استدلال، مدعای خودش را با با قطعیت و یقین اثبات می‌کند؛ این استدلال، تردیدی باقی نمی‌گذارد که «سقراط فانی‌ست». اما برخی استدلال‌ها (حتی استدلال‌های صحیح) مدعای خودشان را به صورت یقینی اثبات نمی‌کنند. برای مثال، «استدلال نظم» (استدلالی که برای اثبات وجود خدا آورده می‌شود) نمی‌تواند مدعای خودش را با قطعیت اثبات کند؛ و به همین دلیل است که امروزه با اصطلاح «استدلال نظم» به آن اشاره می‌کنند، نه با اصطلاح «برهان نظم».

مغالطه نیز یک مفهوم همسایه دارد که «سفسطه» نامیده می‌شود. این دو اصطلاح بسیاری اوقات به جای هم به کار می‌روند و تمایزشان نادیده گرفته می‌شود، در حالی که، از جهت کاربرد، تفاوت ظریفی دارند. اصطلاح «سفسطه» نیز، مانند مغالطه، هنگامی به کار می‌رود که می‌خواهیم به خطایی در استدلال اشاره کنیم، اما یک معنای اضافه نیز دارد: اینکه شخص سفسطه‌گر از خطای موجود در استدلالش باخبر است و با این حال از استدلالش دست نمی‌کشد. واژه‌ی «سفسطه» در واقع به کاری اطلاق می‌شود که سوفیست‌ها در یونان باستان انجام می‌دادند. سوفیست‌ها، در برابر دریافت پول، به افراد یاد می‌دادند که سخنشان را، فارغ از آنکه درست باشد یا نادرست، به کرسی بنشانند.

با توجه به این توضیح، احتمالاً مشخص می‌شود که چرا باید در به کار بردن صحیح اصطلاح‌های سفسطه و مغالطه دقت کنیم. وقتی که می‌گوییم کسی مغالطه کرده است، صرفاً یک مدعا مطرح کرده‌ایم: اینکه خطایی در استدلالش وجود دارد. اما هنگامی که کسی را به سفسطه متهم می‌کنیم، در واقع دو مدعا مطرح کرده‌ایم: نخست اینکه خطا یا خطاهایی در استدلالش وجود دارد و دوم اینکه او، با آنکه از خطای استدلالش باخبر است، باز هم از آن استفاده می‌کند.