از نظریه‌ی انتقادی تا «تفکر انتقادی» و سنجشگرانه‌اندیشی

اشاره: در زبان فارسی اصطلاح «تفکر انتقادی» هم برای اشاره به نوع تفکر نظریه‌پردازان انتقادی به کار می‌رود و هم برای موضوعی متأخرتر که، چنانکه خواهم گفت، «از اواخر دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد، در پی تفتن به کاستی‌های منطق صوری در انتقال مهارت استدلال کردن» مطرح شده است و «تقریباً هیچ نقطه‌ی اشتراکی با نظریه‌ی انتقادی ندارد». در این مقاله، استدلال‌ کرده‌ام که هم برای پرهیز از خلط این دو مقوله و هم به جهت ویژگی‌های موضوعِ دوم بهتر است از اصطلاحی غیر از «تفکر انتقادی» برای اشاره به آن استفاده شود و در نهایت برای انتخابِ خودم، اصطلاح «سنجشگرانه‌اندیشی»، دلیل آورده‌ام.

 

سنگلاخ اصطلاح‌شناختی

احتمالاً بیشترِ فارسی‌زبانانی که به فلسفه روی آورده‌اند با معضلِ یکدست نبودنِ اصطلاح‌های فلسفی دست به گریبان بوده‌اند. این معضل، خصوصاً در ابتدای فلسفه‌خوانی یا فلسفه‌ورزی، بسیار آزاردهنده و گاه مأیوس کننده است. اگر به موضوعی علاقمند باشید و بخواهید بر اساس متن‌های فارسی علاقه‌تان را پیگیری کنید، خیلی زود در می‌یابد که باید انرژی زیادی را برای پشت سر گذاشتنِ سنگلاخ‌های اصطلاح‌شناختی صرف کنید.

برای مثال ممکن است با خواندن یک متن به موضوع الف علاقمند شوید و تصمیم بگیرید که در این زمینه بیشتر بدانید، اما هیچ تضمینی نیست که بقیه‌ی کسانی که در مورد موضوع الف اثری نوشته یا ترجمه کرده‌اند، برای اشاره به این موضوع، از همان اصطلاح الف استفاده کرده باشند. شاید کتابشان از قضا مناسب‌ترین کتابی باشد که می‌توانید در آن زمینه مطالعه کنید، اما روی جلد آن به جای آنکه نوشته باشد «درآمدی بر الف» نوشته باشد «درآمدی بر ب» و مقصود از «ب» در واقع همان «الف»ی باشد که شما به دنبالش هستید. و چنانکه می‌دانیم این تازه آغاز کار است. اگر خوش‌شانس باشید و دوستی کنارتان باشد تا به شما تذکر دهد که موضوع این کتاب همان چیزی است که شما به آن علاقه دارید، هیچ بعید نیست که وقتی شروع به خواندن کتاب می‌کنید با انبوهی از کلماتِ ناآشنا مواجه شوید و، مجبور باشید انرژی فراوانی صرف کنید تا بفهمید که این «د» همان «ج»ی است که در کتاب قبلی دیده بودید و ترجمه‌ی «a» است و «و» همان «ه»ای است که در کتاب قبلی دیده بودید و ترجمه‌ی «b» است و … .

شکی نیست که کسانی که انگیزه و علاقه‌ی فراوان دارند این معضل را تا جایی تحمل می‌کنند و بعداً راحت‌تر با آن کنار می‌آیند، اما این مشکل تا وقتی که بخواهند متن فلسفیِ فارسی بخوانند، شدید یا ضعیف، گریبان‌گیرشان هست. و البته سرنوشتِ بیشتر این افراد این است که یا مطالعه‌ی کتاب‌های فارسی را به حداقل می‌رسانند یا دست‌کم دستگاه واژگانشان را (معمولاً) انگلیسی می‌کنند و عادت می‌کنند که معادل‌های فارسیِ مختلف از اصطلاح واحد را ابتدا به همان اصطلاحِ انگلیسیِ واحد برگردانند تا بتوانند سیر مطالعه‌شان را ادامه دهند. گرچه افراد پرانگیزه بالاخره از سنگلاخ اصطلاح‌شناختی عبور می‌کنند، ولی این عبور با صرف انرژی فراوان عملی می‌شود و، در هر صورت، می‌تواند بر انگیزه و شوق افراد علاقمند تأثیر بگذارد؛ حال آنکه قرار نیست کاری کنیم که جز افراد پرانگیزه کسی فلسفه‌ورزی و فلسفه‌خوانی نکند.

چند نکته روشن است. یکی اینکه بخش قابل توجهی از این امر به ماهیت فلسفه برمی‌گردد؛ به اینکه اصطلاح‌های فلسفی نزد فیلسوفان گوناگون کاربردهای گوناگون داشته‌اند و، در نتیجه، این مشکل برای خوانندگان انگلیسی‌زبان، آلمانی‌زبان، و … نیز وجود دارد. نکته‌ی دیگر اینکه ترجمه‌ای یا اقتباسی بودن بیشتر متن‌های فلسفی در این زمینه بسیار تأثیرگذار است. و روشن‌تر از همه اینکه، نمی‌توان مترجمان و نویسندگان را مجبور به استفاده از واژگان یکسان کرد. بنابراین بخشی از این مشکل اجتناب‌ناپذیر است، اما بحثِ اصلی در مورد زمانی است که با رعایت برخی جنبه‌ها می‌توان از خلط‌ها و آشفتگی‌های بزرگ جلوگیری کرد.

 

از نظریه تا شیوه‌ی اندیشیدن

در بخش قبل، سخن عمدتاً بر سر موردهایی بود که نویسندگان یا مترجمان برای سخن گفتن درباره‌ی مفهوم یکسان از اصطلاح‌های متفاوت استفاده می‌کنند. در ادامه‌‌ی این نوشته، به موردی اشاره می‌کنم که برای اشاره به دو مقوله‌ی کاملاً متفاوت از اصطلاحِ یکسان استفاده می‌شود و، در نتیجه‌، بسیاری از کسانی که سال‌ها مطالعات فلسفی داشته‌اند نیز مرز آنها را نمی‌شناسند. یکی از آن دو مقوله‌ نظریه‌ی انتقادی (critical theory) مکتب فرانکفورت است و دیگری سنجشگرانه‌اندیشی (critical thinking) است که معمولاً تفکر انتقادی، تفکر نقادانه، تفکر نقدی، اندیشه‌ی انتقادی، و … ترجمه می‌شود. درباره‌ی اینکه چرا این اصطلاح را «سنجشگرانه‌اندیشی»، و نه تفکر نقادانه، انتقادی، نقدی، یا … ترجمه می‌کنم در ادامه توضیح می‌دهم، اما عجالتاً، برای اینکه کمتر مجبور باشم عبارتِ انگلیسی به کار ببرم، از خواننده می‌‌خواهم به یاد داشته باشد که هر جا از سنجشگرانه‌اندیشی استفاده می‌کنم منظور critical thinking است.

همین جا اشاره کنم که نگارنده تخصصی در زمینه‌ی نظریه‌ی انتقادی ندارد و نقدِ این مقاله عمدتاً متوجه انتخابِ «تفکر انتقادی» به عنوان معادل عبارت critical thinking است که عنوان دانش (یا جنبشی) است که بیشتر به قصد جبران نقصان‌های منطق صوری مطرح شده است. در مورد استفاده از اصطلاح «تفکر انتقادی» یا «اندیشه‌ی انتقادی» برای اشاره به نظریه‌های مکتب فرانکفورت و افرادی همچون هابرماس که بعداً این نظریه‌ها را پروردند تنها به این نکته اشاره می‌کنم که در زبان انگلیسی به‌ندرت از اصطلاحِ critical thinking برای اشاره به این مکتب یا حتی نوعِ تفکرِ این مکتب استفاده می‌شود و اصطلاح critical theory بسیار بیشتر به کار می‌رود. آزمونِ این ادعا بسیار ساده است. می‌توان به یکی از متن‌هایی که درباره‌ی کلیت مکتب فرانکفورت یا نظریه‌ی انتقادی هستند، یا حتی منابع اینترنتی، مراجعه و میزان کاربرد این دو واژه را مقایسه کرد.

ظاهراً این نحوه‌ کاربرد معقول است زیرا در نوشته‌های مربوط به این حوزه صفت critical بسیار بیشتر از آنکه به عنوان صفت برای نحوه‌ای از اندیشیدن به کار برود برای نوعی خاص از نظریه به کار می‌رود. بنابراین، اگر نویسندگان و مترجمانِ این عرصه انگاشته‌ی یاد شده را بپذیرند، ظاهراً در نوشته‌هایی که به محتوای این نوع نظریه‌ها مربوط می‌شود باید استفاده از اصطلاح «نظریه‌ی انتقادی» را بر «تفکر انتقادی» ترجیح دهند؛ خصوصاً هنگامی که نوشته‌شان ترجمه‌ی کتابی انگلیسی است که اساساً در عنوان آن از عبارتِ critical thinking استفاده نشده است قطعاً مرجح است که عنوانی غیر از «تفکر انتقادی» یا «اندیشه‌ی انتقادی» برای آن انتخاب کنند. برای مثال، وقتی عنوان یک کتاب انگلیسی A Dictionary of Cultural and Critical Theory است، چندان موجه نیست که عنوان ترجمه‌ی فارسیِ آن «فرهنگ اندیشه‌ی انتقادی» باشد.

 

انتقاد، نقد، سنجشگری

در بخش قبل، گفتم که اصرار بر استفاده از اصطلاح تفکر انتقادی برای اشاره به نظریه‌ی انتقادی از جهاتی گمراه کننده است. در این بخش، که بخشِ اصلیِ این نوشته است، استدلال خواهم کرد که استفاده از «تفکر انتقادی» برای اشاره به حوزه‌ای که در دوران معاصر به دیدگاه‌های جان دیوئی در زمینه‌ی آموزش و پرورش برمی‌گردد و، از سوی دیگر، نتیجه‌ی تلاش برای آموزش نحو‌ه‌ی استدلال به دانش‌آموزان و دانشجویان است جنبه‌های گمراه کننده‌ی بیشتری دارد.

نخست آنکه، واژه‌ی «انتقادی» گرچه برای اشاره به بخشی از معنای نهفته در critical (بخش سلبی) مناسب است، اما از جهت تمرکز بر این بخش از معنا و عدم انتقال وجه ایجابی و سازنده‌ای که در سنجشگرانه‌اندیشی مد نظر هست گمراه کننده است. (نیازی به گفتن نیست که به هنگام بحث بر سر ترجمه‌ی یک اصطلاح باید به بارمعنایی که آن واژه به‌تنهایی و قبل از توضیح درباره‌ی چیستیِ محتوایش منتقل می‌کند توجه کرد.) بر این اساس، می‌توان گفت که واژه‌ی «انتقاد» گاه نوعی خرده‌گیری و اعتراضِ نابجا که الزاماً در جهت رسیدن به قضاوت درست نیست را منتقل می‌کند و به این جهت حتی با سنجشگرانه‌اندیشی در تعارض است چرا که در سنجشگرانه‌اندیشی با استفاده از اصولی مثل نیک‌نگری (principle of charitiy) صراحتاً با این نوع خرده‌گیری و اعتراض مقابله می‌شود. از سوی دیگر، «انتقاد» مربوط به زمانی است که ما با «فرآورده»ای مواجهیم و می‌خواهیم آن را نقد کنیم در حالی که، دست‌کم از دیدگاه برخی صاحبنظران، سنجشگرانه‌اندیشی صرفاً مربوط به مقام نقد نیست. برای مثال ریچارد پل تفکیک سنجشگرانه‌اندیشی از تفکر خلاقانه، هم‌فکری، مهارتِ حل مسئله، و … را حاصل درک سطحی از سنجشگرانه‌اندیشی می‌داند.

«تفکر انتقادی» هنگامی که برای توصیفِ «نوع» اندیشیدن نظریه‌پردازان انتقادی به کار می‌رود موجه‌تر است زیرا وجه منفی، انتقادی، و حتی اعتراضی در این نوع اندیشیدن بسیار برجسته است به طوری که،  برای مثال، گفته می‌شود کتاب دیالکتیک منفی آدورنو که بیان تقریر او از نظریه‌ی انتقادی است تحت تأثیر جنبش دانشجویی دهه‌ی شصت بوده است و بسیاری از فعالان این جنبش نیز ملهم از نوشته‌های آدورنو بوده‌اند و بر این تصور بوده‌اند که دارند نظریه‌ی انتقادی را عملی می‌کنند. اما از آنجا که این وجه اعتراضی و منفی در سنجشگرانه‌اندیشی وجود ندارد استفاده از «تفکر انتقادی» برای اشاره به آن گمراه‌کننده است.

دومین جهتِ گمراه‌کنندگیِ استفاده از «تفکر انتقادی» برای سنجشگرانه‌اندیشی این است که ربط و نسبت آن با شیوه‌ی تفکرِ نظریه‌پردازان انتقادی را تداعی می‌کند، در حالی که تقریباً هیچ شباهتی میان این دو وجود ندارد. حتی در برخی موارد کاملاً در تضاد با هم قرار می گیرند. برای مثال، در حالی که هیچ صاحبنظر سنجشگرانه‌اندیشی منکر ارزش «وضوح» نیست، متفکری مانند آدورنو علناً آن را رد می‌کند و خودش هم عمداً مبهم و پیچیده می‌نویسد.

این دو «چیز» (نظریه‌ی انتقادی و سنجشگرانه‌اندیشی) نه در خاستگاه تاریخی با هم شباهت دارند، نه در انگیزه‌های شکل‌گیری، نه در چهره‌هایی که آنها را نمایندگی می‌کنند. نظریه‌ی انتقادی ریشه در نقدهای هگل به کانت دارد، توسط چهره‌هایی همچون هورکهایمر نظام‌مند شده، و توسط کسانی همچون یورگن هابرماس ادامه یافته و بسط پیدا کرده است. سنجشگرانه‌اندیشی نخستین رخ‌نمودهایش را در دغدغه‌های کسانی همچون دیوئی درباره‌‌ی امر آموزش می‌بیند و توسط کسانی همچون رابرت اِنیس و ریچارد پُل بسط پیدا کرده است. اولی به انگیزه‌ی مقاومت در برابر حرکتِ جامعه‌ی مدرن به سمت یک جامعه‌‌ی بسته و گرفتار توتالیتاریسم شکل گرفت، در حالی که دومی، در کنار منطق غیرصوری، عمدتاً از اواخر دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد و در پی تفتن به اینکه منطق صوریِ جدید نمی‌تواند علم استدلال‌های «واقعی» باشد و به انگیزه‌ی برطرف کردنِ این نقص شکل گرفت. به چهره‌های نماینده‌ی نظریه‌ی انتقادی و سنجشگرانه‌اندیشی هم که نگاه می‌کنیم هیچ اشتراکی نمی‌بینیم. اولی با نام کسانی همچون هورکهایمر، مارکوزه، آدورنو، و هابرماس پیوند خورده و دومی با نام‌هایی همچون رابرت انیس، ریچارد پل، الک فیشر، مایکل اسکرایون، جان مک‌پک، و هَروی سیگِل. شاید بسیار به ندرت بتوان در نوشته‌های یکی از صاحبنظران سنجشگرانه‌اندیشی حتی اشاره‌ای به نظریه‌ی انتقادی یافت. مباحث نظریه‌پردازان انتقادی را چندان دنبال نکرده‌ام اما بعید است که آنها هم حتی اشاره‌ای به کار صاحبنظران سنجشگرانه‌اندیشی کرده باشند.

با اینهمه، می‌بینیم که نحوه‌ی پرداختن به این دو موضوع گاه چنین القا می‌کند که تفاوتی میان سنجشگرانه‌اندیشی و نظریه‌ی انتقادی نیست. برای مثال، در صفحه‌ی اندیشه‌ی یکی از روزنامه‌ها، دو مطلب در کنار هم با عنوان «تفکر انتقادی» چاپ شده بود که یکی از آنها درباره‌ی سنجشگرانه‌اندیشی بود و یکی دیگر، دست‌کم به صورت غیرمستقیم، به نظریه‌ی انتقادی مربوط می‌شد.

در این میان، به نظر می‌رسد واژگان مربوط به نظریه‌ی انتقادی بیشتر تثبیت شده‌اند تا واژگان مربوط به سنجشگرانه‌اندیشی و به همین دلیل دوری از القای شباهت میان این دو مقوله بیشتر وظیفه‌ی کسانی است که درباره‌ی سنجشگرانه‌اندیشی می‌نویسند یا ترجمه‌ می‌کنند، چرا که ادبیات این حوزه در زبان فارسی در ابتدای شکل‌گیری است و کتاب‌های بسیار اندکی در این زمینه به فارسی وجود دارد. به همین دلیل، دست‌کم می‌توان این پیشنهاد را مطرح کرد که کسانی که در این زمینه کار می‌کنند از اصطلاحی غیر از «تفکر انتقادی» استفاده کنند.

از «تفکر انتقادی» که بگذریم، اصطلاح‌های «تفکر نقادانه» و «تفکر نقدی» بیش از معادل‌های دیگر کاربرد دارند و به نظر می‌رسد دست‌کم از جهتِ نداشتنِ جنبه‌های گمراه‌کننده‌ی ذکر شده مناسب‌تر هستند.

نگارنده، برای این موضوع از اصطلاح «تفکرِ سنجشگرانه» یا «سنجشگرانه‌اندیشی» استفاده می‌کند. کاربردِ این اصطلاح، و ترجیحِ آن بر «تفکر انتقادی» و نیز «تفکر نقادانه» و «تفکر نقدی»، جدا از سلیقه، چهار دلیل دیگر نیز دارد که به آنها اشاره‌ی کوتاهی می‌کنم[۱].

دلیل نخست این است که «سنجشگرانه‌اندیشی» بیش از همه‌ی معادل‌های دیگر از بار اعتراضی، عیب‌جویانه، و خرده‌گیرانه که در «انتقاد» نهفته است، اما در سنجشگرانه‌اندیشی وجود ندارد تهی است. خواننده توجه دارد که در اینجا در باب اعتراض و عیب‌جویی و خرده‌گیری ارزشداوری نمی‌کنم؛ صرفاً می‌گویم که، در ترجمه، نباید مؤلفه‌ای را که در واژه‌ی زبان مبدأ نیست در زبان مقصد منتقل کرد.

دلیل دوم این است که سنجشگرانه‌اندیشی جدا از وجه سلبی وجهی ایجابی نیز دارد که البته شاید به اندازه‌ی وجه سلبی پرورش پیدا نکرده باشد اما به هر حال وجود دارد و این وجه ایجابی با معادل‌هایی مثل «تفکر انتقادی» یا حتی «تفکر نقادانه» و «تفکر نقدی» منتقل نمی‌شود.

دلیل سوم این است که سنجشگرانه‌اندیشی، اگر نگوییم اکنون تبدیل به یک حوزه‌ی میان‌رشته‌ای واحد و مستقل تبدیل شده، در مسیر تبدیل شدن به چنین حوزه‌ای است. به عبارتِ دیگر، علاوه بر اینکه به نحوه‌ای از اندیشیدن (اندیشیدنِ نقادانه یا سنجشگرانه) اشاره می‌کند، عنوان یک حوزه‌ی دانش است که این حوزه‌ی دانش نوعی وحدت دارد. بنابراین، بهتر است از اصطلاحی واحد (نه مرکب از یک موصوف و صفت) برای اشاره به آن اشاره کنیم.

و دلیل آخر، که البته از دید برخی ممکن است اهمیتی نداشته باشد، این است که «سنجشگرانه‌اندیشی»، در عین حال که یک اصطلاح فارسی ناب است، از بخش‌هایی (اندیشیدن و سنجش) تشکیل شده که حتی برای فارسی‌زبانان نافرهیخته نیز کاملاً مأنوس هستند.

سخن کنفوسیوس را به یاد داشته باشیم که هر ظلمی در جهان از ظلم بر کلمات آغاز می شود. ممکن است، از دید برخی، قلم‌فرسایی در باب معادلِ یک واژه امری غیرضروری باشد و خواندن آن امری خسته کننده. ممکن است بگویند در زمانی که هنوز تصور درستی از سنجشگرانه‌اندیشی در میان ما وجود ندارد وسواس به خرج دادن در مورد برخی تداعی‌های نابجای یک اصطلاح بیهوده است. اما، دست‌کم از دید کسی که به این قلم‌فرسایی تن داده، بهترین زمان برای نقد اصطلاحی که برای رساندنِ مفهومِ مورد نظرش کاستی دارد، قبل از رواجِ برگشت‌ناپذیر آن است؛ گرچه شاید همین الان هم دیر شده باشد.

* این مطلب قبلاً در صفحه‌ی اندیشه‌ی روزنامه‌ی اعتماد به چاپ رسیده است.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *