مقصود اصلی از مجموعهی مطالبی که در این پرونده* گردآوری شده، معرفی سنجشگرانهاندیشی (تفکر نقادانه) است. در نگاه نخست به نظر میرسد که ابتدا باید موضوعی معرفی کرد و پس از آن است که سنجشگری (یا نقد) نگرشهایی که در مورد آن موضوع وجود دارند معنا پیدا میکند. با این حال، نقد پارهای از تصورهایی که دربارهی سنجشگرانهاندیشی وجود دارند از همان ابتدا گریزناپذیر به نظر میرسد زیرا، دستکم تا آنجا که مشاهدههای نگارنده نشان میدهند، سنجشگرانهاندیشی به نحو خاص در معرض برداشتهای ناقص یا نادرست قرار دارد.
بیشتر تصورهایی که در این نوشته نقد خواهند شد تصورهایی هستند که به لزوم یادگیری سنجشگرانهاندیشی مربوط میشوند.
نخستین تصور دربارهی سنجشگرانهاندیشی که نیازمند سنجشگری است این است که یادگیری سنجشگرانهاندیشی نیازی به آموزش و تمرین جداگانه ندارد. از نظر کسانی که این تصور را دارند، هر کسی کافی است اراده کند تا بتواند سنجشگرانه بیندیشد.
از مردم کوچه و بازار که بگذریم، بین دانشوران نیز این تصور غالب است که برای درست اندیشیدن لازم نیست که زمان جداگانهای را صرف یادگیری آن بکنیم. به عبارت دیگر، آنها معتقدند که اگر به مطالب و روشهای رشتهی خودشان مسلط باشند میتوانند کارهای فکریای را که برعهدهشان است به خوبی انجام دهند. این در حالی است که جدا از مطالب و روشهای خاصی که در هر رشته آموزش داده میشود دانستنیهایی جهانشمول دربارهی اندیشیدن هستند که مربوط به رشتهی خاص نیستند.
گاه، کسانی تصور میکنند که سنجشگرانهاندیشی بخشی از فلسفه است و اگر شخصی فلسفه خوانده از آنان دعوت کند که در این زمینه آموزش ببینند قصد دارد علاقهی خودش را به آنها تحمیل کند و برتری رشتهی خود را بر رشتهی آنها تثبیت کند. البته، درست است که سنجشگرانهاندیشی، به مثابه یک دانش میانرشتهای، بیشتر، از شاخههای گوناگونِ فلسفه تغذیه میکند، اما اولاً منابع آن به فلسفه محدود نمیشوند و ثانیاً ربط و نسبت سنجشگرانهاندیشی با فلسفه نمیتواند دلیلی برای بینیازی دانشوران حوزههای دیگر از آن باشد.
از همین جا به تصور دوم میرسیم. تصور دوم این است که تحصیلات، خصوصاً تحصیلات دانشگاهی و گذراندن دورههای تکمیلی، فرد را از آموختنِ سنجشگرانهاندیشی بینیاز میکند. تردیدی نیست که تحصیلات، خصوصاً تحصیلات دانشگاهی و فعالیتهای فکریِ جدی و آزمون و خطاهای پرشمار، باعث میشود که فرد خود به خود با بعضی خطاهای فکری و مهارتهایی که برای کارهای فکری بدانها نیازمند است آشنا شود. اما، چنانکه پیداست، نمیتوان از این مطلب نتیجه گرفت که یادگیریِ جداگانهی سنجشگرانهاندیشی لزومی ندارد. پرداختن جداگانه به سنجشگرانهاندیشی باعث میشود که فرد هم از زیانهای آزمون و خطا مصون بماند و هم از دستاوردهای آن بهرهمند شود.
ممکن است استدلال شود که بسیاری از کسانی که کارهای اندیشگی بزرگ انجام دادهاند آموزش جداگانهای در این زمینه ندیدهاند. در پاسخ به سه نکته اشاره میکنم. نخست اینکه، تحولی که سنجشگرانهاندیشی در کارهای اندیشگی ایجاد میکند نسبی است؛ به عبارت دیگر، اگر سنجشگرانهاندیشی آموزش داده شود، دستاوردهای اندیشگی که اکنون بزرگ میپنداریم با استعداد و کوشش کمتر نیز حاصل میآید. دوم اینکه، یادگیری سنجشگرانهاندیشی باعث میشود سطح کار کسانی که بدون یادگیری سنجشگرانهاندیشی نیز کارهای بزرگی انجام میدهند بالاتر برود. و سوم اینکه، یادگیری سنجشگرانهاندیشی سبب میشود که اندیشوران بزرگ بتوانند نه فقط در عرصهی کار حرفهای بلکه در سایر عرصههای زندگی فردی و اجتماعی نیز بهتر بیندیشند.
تصور سوم هم تقریباً مشابه دو تصور قبلی است: «من با هوشم، پس به سنجشگرانهاندیشی نیازی ندارم.» به نظر میرسد بهترین دلیل برای نادرستی این سخن تعداد بسیار زیاد کسانی است که بیشک میتوان آنها را باهوش دانست اما حتی معیارهای اولیهی سنجشگرانهاندیشی را رعایت نمیکنند. کسانی هستند که به درستی میتوان آنها را نابغه دانست اما گاه انسان از مغالطهآمیز بودن و ضعف استدلالهایشان شگفتزده میشود. شاید در میان ما کمتر کسی از آینشتاین باهوشتر باشد. اما همین آینشتاین، وقتی به هوش خودش غره میشود، حد و مرز دانش خودش را فراموش میکند و جملاتی از این دست میگوید: «هیچ چیز به اندازهی گسترش گیاهخواری نمیتواند به سلامتی و امکان بقای انسان کمک کند»؛ «میان بنا کردن و آزمودنِ اصول اخلاقی و بنا کردن و آزمودنِ اصول علمی تفاوت چندانی نیست. حقیقت آن چیزی است که از آزمون تجربه سربلند بیرون بیاید.»
ایراد این سخنان آینشتاین با اندکی دقت معلوم میشود: درست است که او یک فیزیکدان نابغه است، اما آیا میتواند دربارهی موضوعهایی همچون حقیقت اخلاقی یا راز بقای انسانها نیز با اطمینان اظهار نظر کند؟ نبوغ در فیزیک فقط نشانهی یک چیز است: نبوغ در فیزیک؛ همین و بس. اینکه آینشتاین فیزیکدان برجستهای است مجوز ورود او به همهی عرصهها نیست. بدتر آنکه، مخاطبان او گمان کنند که چون آینشتاین یک نابغه است پس در همهی زمینهها مرجعیت دارد.
تصور دیگری که این زمینه وجود دارد این است که سنجشگرانهاندیشی به گرایش، مکتب، یا سبک فلسفی خاصی وابسته است. با توجه به معیارهایی که در سنجشگرانهاندیشی بر آنها تأکید میشود، گاه این توهم به وجود میآید که این نحوه از اندیشیدن کاملاً با فلسفهی تحلیلی گره خورده است و پذیرش آن به معنای التزام به همهی لازمههای فلسفهی تحلیلی است.
ظاهراً باید پذیرفت که سنجشگرانهاندیشی در مجموع به فلسفهی تحلیلی نزدیکتر است تا فلسفههای قارهای. اما بلافاصله باید این نکته را اضافه کرد که نزدیکی سنجشگرانهاندیشی به فلسفهی تحلیلی به هیچ وجه نمیتواند دلیل مناسبی برای طفره رفتن از آن باشد. در دفاع از این سخن، به ذکر یک دلیل اکتفا میکنم.
کافی است به جای بحثهای مفهومیِ کاملا انتزاعی و کلی نگاه مختصری بیندازیم به برخی از آنچه در سنجشگرانهاندیشی گفته میشود. برای مثال در سنجشگرانهاندیشی گفته میشود که باید از آرزوییاندیشی اجتناب کرد: اینکه دوست داشته باشیم گزارهای صادق باشد، دلیلی برای صادق بودن آن نیست؛ یا گفته میشود که تا حد امکان، باید از مبهمگویی و غامضگویی و سخن نادقیق یا چندپهلو اجتناب؛ یا گفته میشود که برای اثبات درستی یا نادرستی یک سخن نباید به ویژگیهایی بیربط از گویندهی سخن متوسل شد.
با همین توضیح کوتاه معلوم میشود که اگر کسی سنجشگرانهاندیشی را به دلیل نزدیکیاش با فلسفهی تحلیلی رد کند چه وظیفهی سنگینی را بر عهده گرفته است. چنین کسی باید ثابت کند که علاقهی شخص به درستی یک گزاره میتواند دلیلی برای درستی آن باشد؛ یا باید ثابت کند که، مثلاًٌ، فساد اخلاقی یک اندیشور میتواند دلیلی برای نادرستی نظرات او باشد. شاید در مورد برخی معیارهای سنجشگرانهاندیشی مثل معیار بتوان مناقشه کرد، اما ظاهراً نمیتوان به راحتی حکم کرد که، مثلاً، آرزوییاندیشی ایرادی ندارد یا، بدتر از آن، به راحتی حکم کرد که میتوان پذیرفتهشدهترین قانونهای منطق را زیر پا گذاشت.
اما نزدیکی سنجشگرانهاندیشی به فلسفهی تحلیلی تنها بهانهی افراد برای طفره رفتن از سنجشگرانهاندیشی نیست. برخی افراد، وقتی به برخی افراد گفته میشود که نظر یا استدلالشان با معیارهای تفکر سنجشگرانه انطباق ندارد، به یک شعار کلیشهای متوسل میشوند و میگویند که «این فقط یک نوع نگاه به عالم است»؛ و با این حرف، مدافعان سنجشگرانهاندیشی را به عدم تواضع یا تنگنظری متهم میکنند.
در پاسخ به این گونه نگرشها دربارهی سنجشگرانهاندیشی، اشاره به چند نکته مفید است. اولاً، سنجشگرانهاندیشی «نوعی نگاه به عالم» نیست، بلکه شامل معیارهایی میشود که ناظر به «چگونگی اندیشیدن» هستند. ثانیاً، تواضع، و کوشش برای اینکه از منظرهای دیگر به موضوعهای گوناگون بنگریم از آموزههای اولیهی سنجشگرانهاندیشی است. ثالثاً، همان گونه که قبلاً دیدیم، اگر بحث را از کلیگویی خارج کنیم و برخی از معیارهای سنجشگرانهاندیشی را به طور مشخص در نظر بگیریم، معلوم میشود که تجویزِ تفکر غیرسنجشگرانه چنان لازمههای سنگینی دارد که بعید است کسی بتواند از آنها دفاع کند.
داوری ناروای دیگری که در مورد سنجشگرانهاندیشی مطرح میشود این است که سنجشگرانهاندیشی «بیش از اندازه سختگیرانه» است یا، به تعبیر روشنتر، نوعی مته به خشخاش گذاشتنِ نابجاست. این سخن را معمولاً زمانی میشنویم که فردی میخواهد به هر قیمت از یک نظر نادرست دفاع کند.
در این گونه مواقع، معمولاً شخص، به جای آنکه در برابر استدلال از موضع خودش عقب بنشیند، سعی میکند، با ادامهی بحث و با افزودن بر حجم دلیلهایش، اعتبار نظر خودش را، دستکم در ظاهر، حفظ کند. حال اگر یک اندیشهورِ سنجشگر، مرعوبِ حجمِ شبهاستدلالهای او نشود و نشان دهد که هیچ یک از شبهاستدلالهای او نمیتوانند از نظرش دفاع کنند، به احتمال زیاد با اتهام ملانقطیبازی مواجه شود. قضیه چیست؟ قضیه این است که آن شخص نمیتواند باور کند که همهی شبهاستدلالهایش از دم تیغ نقد گذرانده شدهاند. گویی انتظار داشته که طرف مقابل به خاطر رودربایستی هم که شده، دستکم یکی دوتا از شبهاستدلالهای او را از سایر شبهاستدلالهایش متمایز کند و، در نتیجه، چنین به نظر برسد که سخنش چندان هم بیوجه نیست. و بدین ترتیب نتیجه میگیرد که: حتماً معیار ایراد داشته وگرنه دستکم یکی دو تا از استدلالهای من جان سالم به در میبردند.
دربارهی این استدلال و دلیلهای نادرستیاش و عاملهای توسل به آن میتوان مقالهای جداگانه نوشت اما در اینجا به بیان دو مطلب اکتفا میکنم.
اول اینکه ناخوشایند بودن یک معیار دلیل مناسبی برای نامناسب بودن آن نیست. اینکه سنجشگرانهاندیشی ابزاری برای ملانقطیگری و مته به خشخاش گذاشتنهای نابجاست خود ادعایی است که دلیل میطلبد.
دوم اینکه سنجشگرانهاندیشی مسلماً برای ما بسیار دشوار است. اما علت دشواری سنجشگرانهاندیشی این نیست که علیالاصول و ماهیتاً خارج از توان ماست. این امر علتهای بسیار سادهای دارد؛ از جمله اینکه ما هیچ گاه برای اندیشیدنِ سنجشگرانه آموزش ندیدهایم و تمرین نکردهایم و، علاوه بر این، از آنجا که در اطراف خودمان افراد نادری را دیدهایم که قادر به اندیشیدنِ سنجشگرانه باشند، نقصان و فقدان این امر را در خودمان احساس نکردهایم.
و نکتهی آخر، که نتیجهی مطلب دوم است، اینکه فرایند آموختن سنجشگرانهاندیشی و خو کردن به آن طبیعتاً برای ما فرایندی دشوار و دردناک است و بنابراین، اولاً، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که به یکباره به اندیشهگرانی ورزیده و سنجشگر تبدیل شویم و، ثانیاً، نمیتوانیم دشواریهایی را که در این راه تحمل میکنیم دشواریِ بیهوده به حساب بیاوریم.
* این مطلب قبلاً در پروندهی سنجشگرانهاندیشی روزنامه شرق به چاپ رسیده است.
آخرین دیدگاهها